فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

یه پیک نیک عالی با رونیااا

عزیز مامان این چندروز که وبتو آپ نکردم اتفاق خاصی نیوفتاده بود که بخوام بنویسم .امروز به همراه خاله صبا و عمو مجتبی و بابا حجت تصمیم گرفتیم بریم جنگل .اول برای اینکه شما اذیت نشی میخواستیم شمارو بزاریم پیش مامان فریبا اما بعدش که مامان فریبا گفت کار داره تصمیم گرفتم شمارو هم ببریم. راه خیلی طولانی بود اما شما تو راه همش خواب بود بعد یه ساعت رسیدیم خربزه چشمه که جای واقعا محشری بود و البته خیلی خیلی خنک که مجبور شدم تن شما آستین بلند و کلاه بپوشونم(حالا خوبه همراهم آورده بودماااا) .شما تا بیدار شدی شیر خوردی و بابا حجت شمارو کلی تو جنگل چرخوند. و شما هم کلی کیف میکردی. مخصوصا از دیدن آتیش که حسابی متعجب شده بودی.     اینجا...
15 تير 1392

مهمونی خونه خاله صبا ....

عسلکم امروز نهار خونه خاله جون صبا دعوت بودیم. خاله صبا و عمو مجتبی  شمارو خیلی دوست دارن و همش باشما بازی می کنن. مخصوصا عمو مجتبی که امروز با شما کلی عروسک بازی کرد و بعدش که خسته شده بودی خوابوندت.           بعدش که بیدار شدی شمارو دمر خوابوندم .         اینجا دارم یکم بهت زردالو میدم ببین چیجوری با دستات و پاهات منو گرفتی که از دهنت  یه موقع در نیارممممممم     به به مامانم اینجا نیست ببینم موبایلش چیجوریهههههههه       دست خاله جون درد نکنه خیلی خوش گذشت بهمون. خددایا ممنون ...
12 تير 1392

کارهای جدید رونیااااااااا

عشق کوچولوی مامان این روزا خیلی بامزه و شیرین  شدی یه کارایی میکنی آدم دلش میخواد قورتت بدهههههههههههه اول پست این عکس خوشگل و باجذبتو که عمه فهیمه گرفته بزارمممممممممممم.عاشق این عکستم جذبه از روت میبارههههه الانم بکگروند گوشیمههههه.     این روزها با جغجغه هات کلی سرگرم میشی همش تلاش میکنی بشینی ولی چون کمرت درد میگیره من نمیزارم . تا بزارمت رو زمین پاهات میاد بالا و بعدش با دستات میگیریشون و مستقیم تو دهن. تو شیر خوردن خیلی بازیگوشی میکنی و مدام از دهنت در میاری و میکنی تو دهنت . می می مامان رو هم فقط وقتایی که خوابی و تازه از خواب پاشدی میخوریییییییییی و من از این بابت خیلی ناراحتم. دیگه با صداخندیدنت خیلی بی...
11 تير 1392

چکاپ ماهانه دکتر حمید

عزیز مامان امروز نوبت چکاپ ماهانه دکتر جعفری (که ما بهش میکیم دکتر حمید ) بود .بعد کلی تو نوبت نشستن مثل همیشه بالاخره نوبتمون شد .وزنت شده بود ٦ کیلو و قدت ٦٣ .ماشالا به دخترم .البته نسبت به بچه های هم ماهت خیلی ریزه ای که دکی گفت مشکلی نیست چون از اولم ریز بوده مهم نیست. فکر کنم مثل مامیت میخوای باربی شی .  بعد ازش راجع به گریه ها و لج هایی که بعضی اوقات میکنی پرسیدم و گفت هیچ مشکلی نداری نه دندون نه نفخ نه گوش درد فقط گفت مشکلش اخلاقییییییییییییه اینم عکس شما و دکتر حمید.     دکتر حمید خیلی دکتر خوب و مهربونیه .و همش با شما حرف میزنه و بازی میکنه. درضمن گفت از اول مرداد میتونم برات فرنی رو شروع کنم. هوراااا.تو...
11 تير 1392

باغ پسرعمه علی و کنگره ی نتیجه هاااااااااااا

طلا خانوم دیشب رفتیم باغ پسرعمه علی برای شام که بابایی همه فامیل رو به صرف کباب دعوت کرده بودن .دستشون درد نکنه خیلی خوش گذشت. اما نکته جالب اینجا بود که همه نتیجه های فامیل بابایی اونجا جمع بودن . شما 4 تا دخترون نتیجه های مامانبزرگ بابابزرگ پدری من هستین .و شما کوچکترین عضو فامیلییییییییییییییییییییییی از بالا: ستایش جون(دختر پسرعمه علی )/آیلین جون(دختر خاله شما )/مهتا جون (دختر دختر عمه مریم )/رونیاااااااااااا (دختر یکی یدونه مننننننننننننننننننن دختر ناززز من فرشته مننننننننن)     ...
8 تير 1392

اولین عروسی با رونیااااااااااااااا

عشق مامان این چند روز که نتونستم وبلاگتو آپ کنم حسابی سرمون شلوغ بود .عروسی پسر عمه مامی بود و از یه طرف خاله هانیه مهربون هم از تهران اومده بودن دیدن شما. پنجشنبه شب عروسی بود و چی بگم از خانمی شما که هم قبل رفتن حسابی آروم بودی و با خودت بازی کردی تا ما به کارامون برسیم هم تو عروسی که اصلا گریه نکردییییییییییییی با اینکه عروسی تا ساعت ٣ صبح طول کشید و شما نمیتونستی بخوابی اما اصلا نه لج نه گریه و نه حتی نق نق اونجا کلی واسه نورپردازی ها ذوق میکردی و حسابی بهشون خیره میشدییییییییییییی. خلاصه با خانومی شما عروسی بهمون خیلی خوش گذشت امیدوارم اولین عروسی زندگیت به تو هم خوش گذشته باشههههههه طلا خانوم من. البته چون نور اونجا خوب نبود و تاریک ...
8 تير 1392

به مناسبت 8 تیر / مروری بر خاطرات بارداری

دختر گلم چون وبلاگتو بعد دنیا اومدنت درست کردم خاطرات بارداریمو اینجا به طور خلاصه برات میزارم تا بعدا بخونی و بدونی چه راهی رو رفتم و از تمام لحظاتش لذت بردم .با همه استرس هاش واقعا خوشحال بودم که تو رو تو دلم داشتممممممممممممم .   5شنبه 8 تیر 91 :روزی که عشق مامان وجودشو به ما با بی بی چک نشون داد.یه روز فراموش نشدنی همراه با اشک شوق  من و بابا حجت به خاطر وجود تو عشق زندگیمون.به اولین نفری هم که گفتیم مامان فریبا بود.       شنبه 10 تیر 91: مثبت شدن آزمایش خون بارداری. آزمایشگاه مازندران 9 صبح.       یکشنبه 11 تیر 91:اولین سونوگرافی از عشقم و قایم موشک بازی شما واسه مامی و...
8 تير 1392

رونیا و اسباب بازی جدیدش

فرشته کوچولو وقتی رفته بودیم خونه دینا جونی  یه لپ تاب اسباب بازی داشت که شما عاشقش شده بودی و هی میزدی رو دکمه هاش و صدا پخش میکرد . البته حروف الفبای فارسی و انگلیسی. منم تصمیم گرفتم برات بخرم تا شاید دست از سر لپ تاب من برداری و با اون سرگرم شی هم اینکه اینجوری با حروف هم آشنا میشی. اینم عکسای شما که سخت مشغول لپ تابتییییییییی ببخشید که عکسا تاره چون شما همش تلاش میکنی بشینی و لم نمیدی دیگه به مبل واسه همین لق لق میزنی و عکسا تار میشههههههههه .یکی نیست بگه آخه دختر جون شما تازه 4 ماهته الان چه وقت نشستنه آخهههههههههههه       آخ من فدای اون سر کچلت بشممممممممممممممم     &n...
4 تير 1392

باربرون پسرعمه مامی.

طلاخانوم امروز باربرون پسر عمه من بود و روز دوم واکسن شما. خداروشکر دیگه تب نداشتی امروز اصلا ولی من استامینوفنتو ادامه دادم.البته امروز به جای شیاف قطره دادم و خیلی بد میخوردیش و قیافت دیدنی میشد.  بعدارظهر جشن باربرون بود و شما رو حاظر کردم و به بابا حجت گفتم هرلحظه حاظر ابش که بهت زنگ بزنم بیای دنبال رونیا که با ماشین بچرخونیش.چون مطمئن بودم که حتما یکم بگذره از اون لج ها و گریه های افتضاح میکنیییییییی این عکسای شما قبل رفتن. تل سرت و جورابت کار دسته خودمه هاااااااااااا ببین چه مامان هنرمندی داریییییییی          اما شما برخلاف تصور من خیلی خیلی خیلی خانوم و آروم بودی و من اصلا باورم...
4 تير 1392